خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه:
«عشق و زباله» رمانی از ایوان کلیما نویسنده ادبیات چک است که سال ۱۹۸۶ یعنی چندسال پیش از فروپاشی کمونیسم نوشته شد. این کتاب در روزهای فشار حکومت کمونیستی بر نویسندگانی چون کلیما و زندگی سخت آنها نوشته شد؛ روزگاری که هیچ شغل آبرودار و مناسبی به کلیما داده نمیشد و او ناچار بود مدتی را در بخش زبالههای بیمارستانی و مدتی را هم بهعنوان رفتگر کار کند.
در همانروزگار بود که کلیما این رمان را نوشت و احتمالاً بهخاطر شرایط حاکم بر چکسلواکی، ابتدای آن این جمله را درج کرد: «هیچکدام از شخصیتهای کتاب و ازجمله راوی، برگرفته از شخصیتی در قید حیات نیستند.» اما اتفاقاتی که در داستان «عشق و زباله» رخ میدهند، رفتار و کردار شخصیتها همگی گواه این حقیقت هستند که کلیما در حال تعریف قصه زندگی خود است.
ترجمه فارسی «عشق و زباله» اردیبهشتماه امسال بهقلم فریده گوینده توسط نشر لگا منتشر و راهی بازار نشر شد. هفته گذشته در قالب یکی از عناوین پرونده بررسی زندگی و آثار کلیما، به این کتاب پرداختیم که در پیوند «کافکا نتوانست همزمان نویسنده و عاشقی صادق باشد» قابل دسترسی و مطالعه است. در قسمت اول، به دوره زمانه و شرایطی که حوادث کتاب در آن رقم میخورند، نوشتههای کلیما درباره کافکا و شخصیت پدر نزد کافکا و کلیما پرداختیم. در مطلبی که در ادامه میآید و دومینقسمت بررسی این کتاب است، به چند محور مفهومی مهم دیگر در این کتاب میپردازیم.
اما نکته مهمی که در کتاب «عشق و زباله» وجود دارد و باید حتماً مورد توجه قرار گیرد، کلیدواژه شلتاقی است که کلیما از آن، بهعنوان یکمفهوم کنایی برای اشاره به زبان و ادبیات کمونیستی استفاده کرده است. او در فرازهایی از عبارت «ادبیات شلتاقی» و در فرازهای دیگر از «روح شلتاقی» استفاده کرده و مقصودش همانرویکرد و نظرگاه کمونیستی حاکم بر چکسلواکی است.
* دیدن زباله بهعنوان شبیه مرگ
راوی «عشق و زباله»، معتقد است زباله در هرحال از بینرفتنی نیست و شبیه مرگ است که هیچچیز مانند آن، فناناپذیر نیست. کلیما در صفحه ۱۳ کتاب هم میگوید زباله اصلاً از بین نمیرود، فوقش میتواند تغییر شکل دهد و چیزی فناناپذیر است. او بر این باور است که زباله در همهجای دنیا سیر میکند و آرامآرام دنیا را میبلعد. همچنین با نگاهی به جهان اطراف، اتومبیل را هم نوعی زباله میبیند. اتومبیلها هم از دید او، مجموعه بزرگی از زبالهاند و در هر قدم، تقریباً یکی از آنها راه آدم را میبندد. این راوی میگوید «ما چیزهای دورریختنی را در زبالهدان میریزیم، و تعداد این زبالهدانها سر به فلک میکشد. ما آدمهای کنارگذاشتهشدنی را هم کنار میگذاریم، کسانی که پیر میشوند، و به وقت پیری عزیزانشان و دیگران به دیدنشان نمیروند، جز شاید کسانی که خودشان نیز کنار گذاشته شدهاند.» (صفحه ۱۰۲)
در بخشی از کتاب «عشق و زباله» راوی تحت تاثیر مطالعه زندگینامه خودنوشت رودلف هُوس فرمانده اردوگاه مرگ آشوویتس میگوید در روح عصر انقلابی ما (پس از جنگ جهانی دوم و دوران جنگ سرد) روش موثر و اقتصادی دفع انسانهای زاید یا همان زبالههای انسانی از این جهان، به طرزی دقیق شرح داده شده است. او هُوس را یکقربانیساز با روحی بهشدت آسیبدیده میداند و معتقد است چهره قربانیساز با روحی بهشدت آسیبدیده متعلق به دنیایی در عصر انقلابی است؛ دنیایی که در آن، کسی این را بدیهی میداند که همه کسانی را که با او متفاوتند، به چشم زباله نگاه کند و آنها را رفت و روب کرده و دنیا را از وجودشان پاک کند.
اما نگاه نقادانه کلیما به جهان اطرافش، فقط مربوط به نازیهای نیست. او به جنگ سرد و جهان دوقطبی و بمبهای اتم هم توجه دارد. جهانی که او در آن زندگی میکند، جهانی آخرالزمانی است که در آن بمبها هر روز، بیشتر کارآمد میشوند. در آخرالزمان مورد نظر کلیما، جهان از انسان و زندگی پاک میشود و این آخرالزمان، هر روز بیشتر به یکمشکل فنی صرف تبدیل میشود. با توجه به دوره و زمانهای که کلیما «عشق و زباله» را نوشته، بد نیست به این جملات او دقت کنیم که میگوید شعلههایی که عاملان پاکسازی [قدرتها] با زبالههایشان میافروزند، قادرند همزمان هر تعداد از مردم را در خانههای خودشان بسوزانند و در چنینشرایطی، ارواح کشتهشدگان و ارواح همه قربانیان بر فراز زمین و اقیانوسها، فضا را با مویههایشان پر میکنند.
راوی «عشق و زباله» در صفحات ابتدایی کتاب میگوید احترام به مثابه یکقانون، تنها به کسانی گذاشته میشود که دنیا را از وجود انسانهایی که برای جامعه حکم زباله را دارند، پاک میکنند؛ یعنی به ضابطین دادگستری، به قاضیها و به بازجوها. کلیما همچنین با اشاره به چسکلواکی آندورهزمانه که همهچیزش مدام در حال بازسازی و تغییر بود؛ قلعهها، ساختمانها، و اسامی خیابانها را بهعنوان نمونههای این تغییرات مدام مثال میزند و میگوید گذر زمان گاهی کتمان و بیشتر وقتها جعل میشود، تا آنجا که هیچ مدرکی درست و حقیقی از آن باقی نمیماند. این، هم یکی از ویژگیهای جهان دیوانهای است که کلیما از آن مینویسد و توصیفش میکند.
فرازی از کتاب هست که در آن، کلیما با مردی جوان صحبت میکند و میگوید چیزهای زیادی هستند که این دنیا را زشت میکنند! اگر قرار باشد همه را نابود کنیم، کجا خواهیم ایستاد؟ خرابکردن آسانتر از ساختن است، و به همیندلیل است که بسیاری از مردم آمادهاند علیه آنچه قبول ندارند، تظاهرات کنند. اما معلوم نیست اگر کسی از آنها بپرسد بهجای چیزی که قبولش ندارید چه میخواهید جوابشان چیست؟
* مساله انسانشناسی و روح
مانند دیگر آثار کلیما، روح، انسانشناسی، معنای زندگی و خدا، ازجمله موضوعات مهمی هستند که در «عشق و زباله» به آنها پرداخته شده است. کسانی هستند که معتقدند مسائل ماورایی و خدا را کشف کردهاند و سعی میکنند آنها را انتقال دهند. کلیما میگوید او هم سعی دارد چنین کاری کند اما هرکه معتقد است که به آنچه واقعاً جاودان است پی برده، یا احمق است یا خیالپرداز و معمولاً آدمی خطرناک است.
جایی از داستان «عشق و زباله» هست که راوی و معشوقهاش مشغول گفتگو هستند. زن از او میپرسد از دستدادن چهچیزی برای انسان بدتر است و چنینپاسخی را میشنود: «شاید روحش!» در زمینه مساله روح، باید گفت کلیما در این کتاب چندگونه روح را مد نظر دارد. بهعنوان مثال در ابتدای فصل دوم وقتی با دیگر رفتگران در پیالهفروشی نشسته، میگوید «روحی کسی در اینجا حضور داشت که میشد حدس زد بالای سر ما بقیه بود.» یا روح دیگری که او به آن اشاره میکند، روح شهر است؛ جایی که در صفحه ۷۰، با جلیقه نارنجیاش از خیابانها و کوچههای باریک شهر زادگاهش حرکت میکند و همکارانش بهعنوان شاهد در کنارش هستند. کلیما در این فراز میگوید این مکان، یعنی شهر زادگاهش آرامآرام در حال از دستدادن روح خود بود. روح دیگر، مربوط به خود کلیماست. او در جایی از داستان میگوید غرق در فضایی غریب، بین رویا و بیداری است و آنچه در رویای انسان با او حرف میزند، صدای پنهان یا سرکوبشده روح اوست. (صفحه ۱۰۰) این رویای مورد اشاره کلیما ناظر به روزهایی است که در حال بزرگشدن بوده و میترسیده هیچوقت نتواند به عشق یکزن دست پیدا کند.
او در جایی از کتاب «عشق و زباله» از تباهشدن روح صحبت میکند و عامل این تباهی را دروغ میداند: «هیچچیز نمیتواند دروغ کسی را توجیه کند. دروغ درست به اندازه بیتفاوتی یا نفرت روح را تباه میکند.» (صفحه ۱۰۲) جسمانی یا روحانیبودن بیماری هم مساله دیگری است که این نویسنده در کتاب «عشق و زباله» به آن پرداخته است. او معتقد است بیماریها اگرچه در جسم هستند، اما منشا و ریشهشان از روح است؛ روحی که از درد به خود میپیچد. این درد روحانی هم وقتی تسلی پیدا میکند که انسان یاد بگیرد به روحش گوش دهد و کنشهای آن را محصور و مهار کند. کلیما میگوید ۱۴ ساله بوده که اولینبمب اتمی بر زمین فرود آمد و پس از آن، در مورد اتفاقی که برای روح بشر در کانون یکانفجار اتمی رخ داد، به فکر فرو رفت. سوال مهمش هم از انفجار بمب اتمی، از این قرار است: حتی اگر روح غیرمادی باشد، آیا واقعاً میتواند از آن گرما (ی ناشی از انفجار اتمی) در امان باشد؟
در جای دیگری از کتاب، صحبت از تسلیمشدن به روح شلتاقی است، که کلیما میگوید فهمیده که در زمانهای که بسیاری از آدمها مطیع و وفادارانه روح شلتاقی را در آغوش میگیرند، تعداد بسیار اندکی از مردم علاقهمند به تصاویر ذهنی و یا نوشتههای شخصی دیگر هستند. او که تلاش داشته تسلیم روح شلتاقی نشود، یکروز صبح نیاز داشته به جایی برود و در آن لحظه که این نیاز را احساس کرده، حس کرده هدفی طبیعی دارد: عازم جاییشدن، انجام هرجور کاری، و گوشدادن به هرجور صحبتی، فقط به این دلیل که در سکوت ننشیند و به پاره شدن ریسمانها گوش ندهد. این جملات، پایانبندی فصل اول «عشق و زباله» را میسازند که در آنها کلیما میگوید بعدها به ذهنش رسید که شاید در آن لحظات در فضایی جدید بوده و وارد مکانی شده بود که در آن، فراموشی زاده شده بود، یا ناامیدی، و نیز شناخت. یا شاید حتی عشق – نه عشقی همچون یک سراب، بلکه به منزله فضایی برای حرکت روح.
کلیما بین زمان اکنون (۱۹۸۶) و گذشته انسان، مقایسهای دارد که ناظر به مفهوم قربانی است. او میگوید سابقا قربانیکردن با مراسم و تشریفات رسمی انجام میشد و انسانها قربانیانشان از بین کسانی انتخاب میکردند که بهترین و یا پاکترین افراد به حساب میآمدند. اما امروز قربانیان بیشتر از بین کسانی انتخاب میشوند که ضعیفترین و آسیبپذیرترینها باشند. آنها دیگر خون قربانیان را نمیریزند. بلکه فقط روحشان را نابود میکنند. او معتقد است آنچه هنوز در انسانها وجود دارد و از بین نرفته، نیاز به قربانیکردن است. کلیما معتقد است «خلا روحی با هیچچیز پر نمیشود، حتی اگر تمامی نوع بشر دستهدسته قربانی شوند. خلا همیشه وجود دارد، آن هم به طرزی وحشتناک و سیریناپذیر.» (صفحه ۱۶۹)
اگر بخواهیم بحث روح را به مفهوم زبالهای که مد نظر کلیماست پیوند دهیم، میتوانیم به این فراز از نوشتههایش اشاره کنیم که میگوید بین همه زبالههایی که ما را در مرداب خود فرو میبرند و با دم ویرانگرشان تهدید میکنند، خطرناکترین آنها، انبوه ایدههای دور ریختنی است. کلیما میگوید این ایدهها دور و بر ما وول میخورند، و زندگی ما را به سراشیب سقوط میکشانند. جمعیتی را هم که تحت تاثیر قرار میدهند، به تدریج پژمرده میکنند. این جمعیت از نظر نویسنده «عشق و زباله» یکجمعیتِ بدون روح است که هرگز از روی زمین محو نمیشود. آدمهای این جمعیت میادین، خیابانها، استادیومها و فروشگاههای بزرگ را پر میکنند. وقتی فریاد شادیشان به خاطر یکگل پیروزی، یا یک موسیقی موفق پاپ یا یک انقلاب به آسمان میرود، انگار آن فریاد برای همیشه ادامه مییابد، اما بلافاصله پس از آن فریاد، سکوت مرگبار خلا و فراموشی حاکم میشود.
در زمینه مساله معنای زندگی هم، بهطور مشخص در کتاب «عشق و زباله» باید از فرازی گفت که راوی میپرسد «هدف از زندگی پر از رنج چیست؟» این راوی معتقد است زندگی ممکن است به ما یاد دهد تا مقابل مرگ که یکامر اجتنابناپذیر است خاضعانه سر فرود بیاوریم، اما انسان باز هم با مرگ کسی که برایش عزیز است، از پا درمیآید. در کنار این بحث که در صفحه ۳۲ مطرح شده، کلیما در صفحه ۱۷۰ هم بهکنایه میگوید مدتهاست که روشها و دستگاههایی برای حذف موثر و اقتصادی آدمهای ناراحت و مزاحم از این دنیا شناسایی شدهاند. با این اوصاف، راوی «عشق و زباله» معتقد است «پایان جهان میتواند به شکلهای مختلف اتفاق بیافتد. از اولینمنظر، آنکه کمتر از همه دراماتیک است، همان است که انسان زیر انبوهی از اشیای به درد نخور، حرفهای بیمحتوا و فعالیتهای زائد و افراطی هلاک میشود.» (صفحه ۱۷۱)
با نگاهی که راوی «عشق و زباله» دارد، همهچیزِ زندگی رو به پایان میرود، و اگر کسی در برابر این پایان مقاومت نشان دهد صرفاً کاری احمقانه کرده است. این راوی معتقد است تنها پرسش مهم این بحث، این است که «پایان واقعاً چه معنایی دارد؟ پایان چه تغییری در دنیا ایجاد میکند؟ دنیایی که هیچچیز نمیتواند از آن محو شود، نه یک ذره غبار، نه جوشش حس همدلی یا مهربانی، نه اقدامی از سر نفرت یا خیانت.» (صفحه ۲۲۳)
انسانشناسی کلیما در «عشق و زباله» هم خود را در تلفیق با مساله روح نشان میدهد. او میگوید انسان همیشه به چشماندازها نگاه میدوزد، در جستوجوی امید و انتظار معجزه است. در انتظار کسی که به این پرسش پاسخ دهد که آیا او روحی دارد؟ و آن روح از چهجنسی است؟ از نظر راوی قصه عشق و زباله، «انسان از به دستآوردن آنچه در اشتیاق آن است میترسد، درست همانطور که بهطور ناخودآگاه حسرت چیزی را میخورد که از آن میترسد. ما میترسیم که مبادا کسی که دوست داریم، را از دست بدهیم، و برای اجتناب از اینکه از دستش بدهیم، او را فراری میدهیم.» (صفحه ۲۰۵)
انسانشناسی همراه با زبالهشناسی کلیما هم به اینجا میانجامد که بگوید آدمها در جستوجوی تصاویر بهشت هستند و نمیتوانند چیزی جز مقاصد این جهانی پیدا کنند. اما بهشت را نمیشود با یک تصویر مجسم کرد؛ زیرا بهشت حالتی از دیدار است، دیدار با خدا و نیز با انسانها. «البته آنچه مهم است این است که این دیدار در پاکی اتفاق خواهد افتاد. بهشت بیش از هرچیز دیگر حالتی است که در آن روح، احساس پاکی میکند.» (صفحه ۲۵۹) کلیما در همینصفحه میگوید انسان دوست دارد پاک باشد، اما بهجای پاککردن خود شروع میکند به پاکسازی دور و برش. این نویسنده با توصیف بهشت از روایت تورات، میگوید «ما در آرزوی بهشتیم و در آرزوی رهایی از تنهایی.» (صفحه ۲۱۱) کلیما در زمینه بحث رهایی از تنهایی هم اشاره جالبی دارد و میگوید حس تنفر به اشتباه متضاد عشق شمرده میشود؛ در حالیکه واقعیت عشق و تنفر دو روی یکسکهاند و متضاد هر دو تنهایی است. «ما اغلب فکر میکنیم که به خاطر عشق است که به کسی وابسته میشویم، در حالی که دلیل وابستگی ما تنها تنفر است، تنفر از تنهایی و ترجیحدادن آن فرد بر تنهایی.» (صفحه ۲۱۲)
آزادی یکی از موضوعات پرتکرار در کتابهای کلیماست و در «عشق و زباله» هم خود را نشان میدهد. البته با توجه به گستردگی بحث روح در این کتاب، میتوان گفت یکی از دغدغههای مهم کلیما در «عشق و زباله» روح آزادی و یا آزادیِ روح است؛ مثل فرازی که میگوید «در پیالهفروشی دوران بچگیام، هنوز روح آزادی وجود داشت.» به این ترتیب میتوان گفت او در جستجو اماکنی است که روح آزادی را در خود داشته باشند؛ هرچند کوچک و دلگیر یا دودگرفته باشند.
کلیما میگوید خیلیها درباره آزادی صحبت میکنند، و کسانی با صدای بلندتر از آزادی میگویند که آزادی را از دیگران سلب میکنند. مثالش هم این است که روی سردر ورودی اردوگاههای کار اجباری دوران بچگی او نیز شعار آزادی نوشته شده بود. او عمیقاً باور دارد که عمل یا کنش، وقتی میتواند آزادانه باشد که تنها از انسانیت الهام گرفته باشد؛ تنها در صورتیکه از قضاوتی بالاتر آگاه باشد. کلیمایی که «عشق و زباله» را نوشته میگوید آزادی در این دوره زمانی بیشتر نشده است؛ گرچه گاهی ممکن است اینطور به نظر بیاید. اما «تنها چیزی که بیشتر شده جابهجایی عبث چیزها، واژهها، زباله و خشونت است.» (صفحه ۱۵۴) این جملات او ناظر به کنفرانس بینالمللی درباره آخرالزمان و کلاهکهای اتمی است.
قوانین کهنی که در دوران معاصر کلیما طنین داشتند (۱۹۸۶) و هنوز هم طنیناندازند، توسط آدمها شکسته میشوند و از نظر او، آدمها معتقدند میتوانند این کار (شکست قوانین کهن) را بدون مجازات انجام دهند. نگاهی که آدمهای محیط اطرف کلیما داشتهاند، این بوده که انسان در مسیر دستیابی به آزادی بیشتر، در جهت تحقق رویایش برای رسیدن به بهشت، یقیناً باید مجاز به انجام هر کاری باشد. با توجه به شناختی از کلیما و عقایدش داریم، میدانیم او یک یهودی اسرائیلی و صهیونیست نیست و عقایدش با مفهوم وطن یهود کاملاً متضاد اند. بنابراین شاید بتوان این فرازهای کتاب «عشق و زباله» اش را تلنگری به اسرائیلیها و صهیونیستهایی تلقی کرد که برای ساخت بهشت زمینی خود، دنیای مردم دیگر را جهنم کردند: «همه ما به تنهایی، یا با هم در خیال سعادت زمینی هستیم، و در تلاش برای رسیدن به بهشت زمینی، داریم بار گناه را بر دوش خودمان سنگین میکنیم، با آنکه از اعتراف به آن امتناع میورزیم.» (صفحه ۲۲۷)
* مساله ادبیات
همانطور که در قرن «دیوانه من» گفته شده، در «عشق و زباله» هم روی عنصر مهم نوشتن و نویسندگی در زندگی کلیما تاکید میشود. اما نکته مهمی که در این کتاب وجود دارد، تلفیق مساله امید با نوشتن است. کلیما میگوید از قدیم، آنچه او را بیش از همه به زندگی وصل میکرده، نوشتن بوده و با این علاقه، هر تجربهای برایش تبدیل به تصاویر میشده است. اولینچیزی که کلیما در زندگی نوشت، در ۱۱ سالگی در اردوگاه ترزین اشتات بوده و مینوشته چون در اشتیاق آزادی بوده است.
کلیما باور دارد ادبیات با امید و زندگی آزاد در بیرون از دیوارهای اردوگاه که اغلب نادیده گرفته میشوند، اشتراک دارد. او با بیان این باور خود، نسبت به کتابهایی که نویسندگانشان به یاس ناشی از ثروت، یاس انسان، بیثباتی احساسات پرداختهاند اظهار بیعلاقگی میکند.
اما درباره خود ادبیات و قصهگویی، نظر کلیما این است که «ادبیات بدون کسانی که آن را دریافت میکنند، چرند است. انگار دنیایی است که در آن زبانی جز زبان شلتاقی شنیده نمیشود، و زبان دیگر نمیتواند کسی را وادار به پاسخگویی کند، حتی او که بالا سر انسانهاست.» (صفحه ۱۰۳) نکته جالب و مهم درباره قصهگو بودن کلیما این است که گاهی احساس میکند با گوشدادن به قصههای دیگران _هرکسی که باشند_ یک بدهکار است؛ یکمهمان ثابت شام که هرگز خودش کسی را به شام دعوت نمیکند.
* سلوک آقای نویسنده از رفتگری به رستگاری
کلیما در «عشق و زباله» جلیقهای را به تن کرده که در آن احساس محدودیت میکند. او میگوید میتوانست آن جلیقه رفتگری را از تن درآورد اما میدانست چنینکاری نخواهد کرد چون با انجامش، او را از خانهاش پرت میکردند بیرون. او چند جمله پیشتر اشاره کرده که گاهی دلش برای آمریکا تنگ میشود و خواب میبیند در خیابانهایش پرسه میزند؛ همیشه پر از امید و آرزو اما تقریباً همه این رویاها با اندوه تمام میشود. او در این کتاب ارجاعات مختلفی از نویسندگانی چون توماس مان، سورن کییر کگور و کتاب مکاشفه یوحنا میآورد. این نویسنده رفتگر شده آرزو میکند ای کاش قطاری بود که آدم را به جایی میبرد که بشود بدون گناه زندگی کرد. او در این برهه از قصه، خود را صورتک مردهای میبیند که البته هنوز در چهرهاش بهاندازه کافی زندگی وجود داشته است. (صفحه ۱۸۵)
گفتیم که مولف در این کتاب خود هم به اصول اخلاقی و اینکه نوشیدنی الکلی نمیخورد، اشاره کرده است. او در صفحه ۶۲ علت این رفتار خود را اینگونه توضیح میدهد «مشروب نمیخوردم و سیگار نمیکشیدم. نه به خاطر خشکه مقدس بودن، بلکه از ترس، ترس از اینکه فهم و درکم از حساسیت بیافتد و در نتیجه از یک تجربه مهیج یا مواجههای احتمالی محروم شوم.»
در داستان «عشق و زباله»، پیرزن دیوانهای وجود دارد که در خانه خود زباله جمع میکند. این شخصیت را هم میتوان یکی از کاراکترهای دیوانه داستانهای کلیما دانست. این زن که به گفته راوی داستان «عشق و زباله»، تمام عمرش را صرف جمعآوری و انبارکردن زبالههای دیگران کرده بود، احتمالاً این کار را بهخاطر حس امید و امنیتی که به او میداد، انجام میداده است. راوی در بخشی از داستان خود درباره این پیرزن میگوید: «او از من تشکر کرد و به من قول رستگاری ابدی داد، رستگاریای که بهزودی تجربه میکردم؛ زیرا زمانی که انسانها برای داوری در مکانی به نام آرماگدون جمع میشوند، نزدیک بود.» (صفحه ۸۶) راوی در جای دیگری از کتاب به یاد این زن میافتد که خودش زبالههایش را جابهجا کرده بود و میگوید این زن به آرماگدون اعتقاد داشت و از نجات اشیا از سطلهای زباله لذت میبرد. آنها را روی هم تلنبار میکرد تا به تودهای بزرگ و بزرگتر تبدیل شوند. کلیما با این اشارات به اسطورههای باستانی یونان و المپ ارجاع میدهد و این زن را چون شخصیت «سیزیف» میبیند که کارش هیچوقت تمام نمیشود.
کلیما بهواسطه نگاه و شخصیتی که داشته، احتمالاً چنینشخصیتهای دیوانهای را بهتر از اشخاص متظاهر و ظاهراً هنرمند و روشنفکر درک میکرده است. چون در صحنهای از داستان، وقتی در یکگالری نقاشی حضور پیدا کرده، از گفتگوهای اطرافش خسته و منزجر شده و از آن محیط فرار میکند: «آنگفتوگوها چیزی بیش از یکجایگزین برای زندگی، جنبوجوش و عشق و محبت نبود. از جمع فرار کردم و به کنار ساحل روخانه رفتم.» در جای دیگری از داستان هم هنگامی که همراه دیگر رفتگرها در حال حرکت در خیابانهاست، یکی از همکارانش به اسم آقای رادا با او گفتگو میکند و درباره چگونگی اینکه انسان با خداانگاشتن خود از مسیرش منحرف شد، صحبت میکند. راوی در نتیجه این گفتگو میگوید: «به ذهنم خطور کرد که رفتار انسان نخوتآمیز است.» (صفحه ۱۳۲)
یکی از شخصیتهای دیگر داستان «عشق و زباله» پسر جوان مو بوری از اهالی سواتاهورا است که همراه دوستانش، بهخاطر خواندن داستانهای کلیما به بازجویی احضار میشوند. کلیما با نیش و کنایه مستقیم به حکومت کمونیستی، میگوید حاکمیت دوست داشت جرم خواندن کتابهای او و انفجار بنای یادبود در شهر را یکسان جلوه دهد؛ خواندن داستانهای کوتاه به زبان قابل فهم فقط برای آدمها، و تخریب مجسمهای رسماً غول اعلام شده. کنایه راوی داستان «عشق و زباله» این است که دومی، مجرمانهتر از اولی بود. شخصیت دیگر، پسر نوجوانی است که در کنسرت ساز بادی زده و همه زندگی و سلامتی خود را روی این کار گذاشته است. او آرزو داشته همیشه با یک گروه موسیقی واقعی کار کند و بهدلیل فشاری که به خود آورده، به دلدرد مبتلا میشود. کلیما این پسر را به بیمارستان میبرد و مشاهده حالات او باعث یکتحول درونی در او میشود که بخشی از سیروسلوکی است که شخصیت اصلی داستان (یعنی کلیمای رفتگر شده) باید طی کند. در صفحه ۲۱۹ است که راوی با بردن پسر به بیمارستان، میگوید ناگهان حس کرده چهقدر با کسی که وانمود میکرده هست، اشتراکات کمی دارد. او خود را با پسر نوجوان مقایسه میکند و میپرسد آیا انتخابش (رفتگر شدن) حداکثر یک بازی ناخوشایند برای محک زدن پایداریاش نبوده است؛ پایداریاش که به آن افتخار میکرده و برایش هرچه بیشتر امکان بینشهای سرگرمکننده و بصیرت نامنتظره را فراهم میکرد؟
این تلنگر ناگهانی باعث میشود کلیما احساس شرمندگی کند و جلیقه رفتگری را از تن درآورده و آن را تا کند: «احساس شرمندگی کردم. جلیقه رفتگری را بیرون آوردم و آن را تا کردم و کنار خودم گذاشتم و تصمیم گرفتم دیگر هرگز آن را نپوشم.» (صفحه ۲۱۹) در صفحات بعدی هم پس از همه سیر و سلوکی که راوی در کتاب دارد، به اینجا میرسد که بگوید: «دیگر وقت آن رسیده است که بلند شوم و از همه هرچه رفتگری خیابان است، خلاص شوم.» (صفحه ۲۲۹)
به این ترتیب راوی داستان «عشق و زباله» آخرین دستمزد رفتگری خود را دریافت میکند؛ دستمزد روزانهای که برای خرید فقط پنجشاخه گل داوودی کفایت میکرده است.