مبارزهاي بدون برنده و بازنده
سهیلا ترابیفارسانی/ روزنامه شرق/ شماره 3419 _ یکشنبه 15 اردیبهشت 1398
در تعطیلات عید نوروز 98 مسافرتمان به ویلای ییلاقی یکی از آشنایان به دلایلی ناگفتنی بههم خورد و من مانده بودم و یک تعطیلات طولانی که حوصله کارهای حرفهایام را هم نداشتم. به توصیه یکی از دوستان کتاب «دوست اعجوبۀ من» از النا فرانته را گرفتم و دانستم که چهار جلد است و این نام مربوط به جلد نخست این رمان طولانی است.
به یاد رمانهای چهارجلدی سالهای دور افتادم؛ «جان شیفته» و «ژان کریستف» که در آن سالهای خیلی دور مد شده بود و همه جوانها بااشتیاق میخواندند و پز خواندنش را میدادند و تنها چیزی که هیچوقت کسی در مورد آن حرفی نمیزد، تعداد صفحات زیادش بود، ولی از آن سالها که جوانها با هم در خواندن کتاب مسابقه میگذاشتند و تعداد کتابهای خواندهشده و توان بحث و گفتوگو بهعنوان مهارتهای جدی زندگی تلقی میشد خیلی گذشته بود، بهعلاوه اینکه دیگر جوان هم نبودم. از سر بیحوصلگی کتاب را به دست گرفتم. طرح جلد و رنگ آبی فیروزهای آن و تصویر زنی تیره در این زمینه زیبا را دوست داشتم.
تابهحال از النا فرانته چیزی نخوانده بودم و حتی نامش را نیز نشنیده بودم. مترجم، فریده گوینده؛ از این مترجم هم تابهحال چیزی نخوانده بودم، پس از آنجا که ید طولایی در ورود به حیطههای ناشناخته داشتم، شروع به خواندن کتاب کردم.
ترجمه اثر بسیار روان و عالی بود و بههیچوجه نمیشد تشخیص داد که این کتابی ترجمهشده است و نثر فارسی نیز بسیار جذاب، بهطوریکه نمیتوانستم کتاب را رها کنم و به کارهای دیگر بپردازم. باعجله کارهای ضروریام را انجام میدادم و به کتاب برمیگشتم و حتی ترجیح میدادم هیچ پیشنهادی برای انجام دیدار یا برنامهای تفریحی را نپذیرم و به خواندنم ادامه دهم و البته ناگفته نماند که گمان نمیکردم بتوانم رمان 300 صفحهای را تا آخر دنبال کنم، نهتنها این 300 صفحه را خواندم که بلافاصله جلد دوم آن را که 400 صفحه بود نیز در ادامه خواندم و در مدت چند روز 700 صفحه رمان خواندم و قطعا، هم به این لحاظ که مرا به دوره خواندن رمانهای پرحجم دوره جوانی انداخت و هم به دلیل لذتی که از خواندن اثر و روانی مطالب و شیوایی آن بردم، تعطیلات کسالتآور امسال را به روشنی لذتبخش کرد.
داستان در یک محله فقیرنشین در سالهای پس از جنگ جهانی دوم در دهههای 50 و60 میلادی در ناپل ایتالیا رخ میدهد. خانوادههای متعددی در طول داستان معرفی میشوند که در خانههای کوچک در آپارتمانهای پرجمعیت با امکانات کم زندگی میکردند. به تدریج با شخصیتهای داستان آشنا میشویم. بهقدری شخصیتپردازیها و توصیفها دقیق و جالب است که همه وقایع مانند تصویر جلوی چشم خواننده قرار میگیرد. بین دو دختر به نامهای النا و لیلا در این محله از کودکی دوستی عمیقی برقرار میشود و مسیر داستان درواقع مسیر زندگی این دو دختر است و انتخابها و شرایط و ماجراهایی که برایشان رخ میدهد.
راوی داستان، الناست که مشاهدات و گاه یادداشتهای لیلا را به شیوه جالبی بازگویی میکند. لیلا به دلیل اینکه پدرش پینهدوز فقیری است و برادری بزرگتر و خواهر و برادرانی کوچکتر دارد، علیرغم هوش بسیار و نبوغش که معلمان بسیار به آن اشاره میکنند، بعد از دوران ابتدایی به درس و مدرسه ادامه نمیدهد و النا که فرزند بزرگ خانواده است و پدرش دربان است، این امکان را مییابد که وارد دبیرستان شود و زبان لاتین و یونانی بخواند.
نثرش زیباست و درسخوان است، نه به این خاطر که به درسخواندن علاقه دارد، بلکه به این دلیل که در ابتدا مجبور است پاسخ اعتماد پدرش را بدهد و بعد این کار را بهعنوان وظیفه انجام میدهد و عادت میکند که زیاد بخواند و در نتیجه نثر و نوشتههایش خوب از آب درمیآید. نینو پسری است که او نیز کتابخوان است و النا خیلی از او خوشش میآید. لیلا مجبور میشود تحصیل را در پایان دوره ابتدایی خاتمه دهد و در پانزدهونیمسالگی ازدواج کند. همسرش خواروبارفروشی است که توانسته از شرایط بغرنج سالهای پس از جنگ به دلیل بهره پدرش از این اوضاع در بازار سیاه سود جوید و برای خودش ماشین و آپارتمان آبرومند و وسایل لوکس و جدید تهیه کند.
سالهای بعد از جنگ جهانی است؛ فاشیسم، کمونیسم، فقر و ثروتهای بادآورده بازار سیاه و احتکار و باندبازیهای سیاسی و رانت و پارتیبازی همهوهمه توانست عدهای را خیلی پولدار کند. مسئله پولدارشدن و لزوم توسعه کسبوکار برای ماندن در بازار رقابت گفتمان رایج میشود. خشونت برآمده از فقر فراگیر است. تمام زندگی مملو از خشونت است.و مردان و حتی زنان آن را بر یکدیگر اعمال میکنند. مادران، پدران را تشویق میکنند که کودکان و حتی دختران را کتک بزنند. تنها ابزار تربیت، کتک و دشنام است که همه از کودکی آن را در خانه و خانواده و محله و مدرسه میآموزند و خود آن را مجددا در زندگی بازتولید میکنند. از آنجایی که بینشی ساختارگرایانه بر کل داستان حکمفرماست، این افراد گویی گریزی از این چنبره خشونت ندارند.
ازاینرو دختران شبیه مادران میشوند و پسران شبیه پدران و بارهاوبارها در متن داستان به تناسب جملاتی مبنیبر این موضوع مطرح میشود. اینکه النا میترسد شبیه مادرش لنگولوچ شود و اینکه موقع اعمال.خشونت استفانو شبیه پدرش میشود و گویی پدرش از درون او بیرون آمده. این بخشهایی است از تأکید نویسنده بر جبرهایی که بر زندگی همۀ ما حاکم است و گریزی از آن نیست. جبر زمان، مکان، خانه و خانواده، طبقه، فرهنگ و تمامی آنچه در طول زندگی ما را در چنبره خود قرار میدهند و دشواری عبور از آن را در طول داستان به تناوب بیان میکند.
یک مبارزه دائم در زندگی که لیلا به دلیل هوش زیاد آن را خوب درمییابد و النا هم با سختکوشی بسیار درس میخواند و او هم میکوشد راهحلهای هوشمندانه را با تمرکز بر درسخواندن به دست آورد، اما نتیجه را اینگونه بیان میکند: «داشت به من توضیح میداد که من چیزی برنده نشدهام در این دنیا چیزی برای بردن نیست و زندگی او هم مانند زندگی من پر از ماجراهای مختلف و احمقانه بوده و خوبی زندگی فقط این بود که هرازگاهی همدیگر را ببینیم و پژواک صدای دیوانه مغز خود را در صدای دیوانه مغز دیگری بشنویم» پس زندگی مبارزهای است که در آن هیچکس نه برنده میشود، نه بازنده، فقط اتفاقهایی برای ما میافتد.
و اینجا باز هم بر این نکته تأکید میشود که انتخابهای ما در زندگی تحتتأثیر جبرهایی است که ما را احاطه کردهاند. دخترها که هردو در یک محله فقیرنشین در ناپل زندگی میکردند، یکی اجازه مییابد درس بخواند، به دانشگاه برود، داستان بنویسد و داستانش را چاپ کند و دیگری با خواروبارفروش مایهدار محل ازدواج میکند، رفاه و ثروت به دست میآورد، ولی درعینحال کتک میخورد و عشق و هیجانی بهجز اشیا و امکان راحت خرجکردن ندارد و با بیتوجهی به این مواهب مادی به راحتی پولها را بیمحابا خرج میکند و به دوستانش هم کمک میکند و نهایتاً او و همسرش به یکدیگر خیانت میکنند.
بالاخره برای دومینبار و برای همیشه همسرش را ترک میکند و به شهر دیگری در محله فقیرنشین نقلمکان میکند و برای تأمین زندگی خود و پسرش به کارگری میافتد و از آن زندگی مرفه نکبتبار دست میکشد و در مقابل زنانی که برای بهدستآوردن شرایط او به هر کاری دست میزنند. پس لیلا شخصیتی متفاوت از زمانهاش است که در گفتمان غالب آن زمان با ملاکهای متعارف آن نابود میشود.
در طول داستان که به نظر بر ساختارگرایی تأکید دارد، نوعی جبر بر زندگی ما تحمیل شده.که راه گریزی از آن نیست. فقر و خشونت با هم عجین شدهاند و نتیجه آن ترسی دائم است. ویژگیهای پدران و مادران به پسران و دختران منتقل میشود و گریزی از آن نیست. نوعی سرشت و ذات در شخصیتها وجود دارد که علیرغم آنکه النا درس خوانده، به شهر دیگری رفته و دانشگاه را تمام میکند، ولی همیشه با اوست و او با وجود تجربههای زیاد از آن خلاصی ندارد. به صورت خود ماسک میزند و رفتارهایی را تقلید میکند که جزء او نیست و مصنوعی است.
نکته دیگر اینکه در چنین شرایطی تنها تحصیل میتوانست افراد را از فلاکت فقر رها کند، چراکه برای تغییرات در جهان جدید به چنین افرادی نیاز بود، در غیر این صورت باید فریبکاری، دزدی، خیانت، شارلاتانی، باندبازی، پشتهماندازی و بیاخلاقی را در پیش گیرد تا خود را از منجلاب بالا کشد؛ اینکه باید هیچ مرز و چارچوبی نداشته باشی و فقطوفقط به پولدارشدن فکر کنی و همهچیز را پای آن قربانی کنی و اینقدر این کارها برایت عادی شود که به راحتی هم بتوانی بخوابی و اگر نتوانی چنین باشی، پیشرفت نمیکنی و بیپول و بدبخت میمانی.
رقابت و سود و پول همهچیز میشود و برای زندگی مرفهتر که انتهایی ندارد، باید همهچیز را قربانی کنی و آرامشت را از دست بدهی و از یک گودال به گودال دیگر فرو روی و چقدر این شرایط با جامعهای که من اکنون در آن زندگی میکنم فضای آشنایی را تداعی میکند.
در این مسیر لیلا است که شجاعانه گام مینهد؛ گویی از جهانی بهجز این جهان آمده است. با خود و اطرافیانش روراست است، دروغ نمیگوید و بهای آن را هم میپردازد، ولی هوش و عقل و نبوغش محافظهکارانه و ابزاری نشده است و نمیتواند از آن برای بهترشدن شرایطش بهره گیرد و اصولی دارد که با اصول زمانهاش همسان نیست و درعینحال که نماینده همه زنانی است که قربانی فقر و جهالت و خشونت شدهاند، ولی او همچنان زنده و هوشمندانه به تمامی زندگی را در آغوش میکشد و راهیابی میکند تا زنده بماند.
*«دوست اعجوبۀ من» (جلد يكم) و «داستان یک نام جدید» (جلد دوم) نوشته النا فرانته، ترجمه فریده گوینده، نشر لگا