سوالی هست که احتمالا بیش از هر سوال دیگری شما را به ریشههایتان برمیگرداند: «در کودکی برای بهدستآوردن حمایت والدین چه باید میکردم؟»
برای کاربردیتر کردن این سوال شاید لازم باشد کمی در آن دست ببریم:
- برای راضیکردن پدرم باید…
- برای راضیکردن مادرم باید…
- برای اینکه مادرم را ناراحت نکنم لازم است تا…
- برای اینکه پدرم را نارحت نکنم لازم است تا…
هیچ خانوادهای برای کودک خود عشق بیچون و چرا قائل نمیشود؛ در واقع همیشه، کموبیش نامحسوس و بیسروصدا، کودک مجبور است کاری انجام دهد، چیزی باشد یا به چیزی دامن بزند.
زمانی که پشتسر را نگاه میکنیم، بعضی از خواستهها مشخص به نظر میرسند. باید خوب درس میخواندیم، در موسیقی بااستعداد میبودیم و یا پدر و خواهر کوچکمان را نمیآزردیم. در مواردی دیگر، خواستهها مخفیتر بودند. ممکن بود یک برداشت کلی در ذهنمان داشته باشیم که پول درآوردن لازم است یا رابطه جنسی نفرتانگیز است. یا ارزش هرکس به ظاهر یا مهارتهای فیزیکی و بدنی اوست. گاهی خواستهها آنقدر ضدونقیض بودهاند که هنوز سعی میکنیم معنی آنها را بفهمیم.
«تو باید موفق باشی، و در عین حال اگر موفق بشوی حس تهدید به من دست میدهد، یا سعی کن هیچوقت بزرگ نشوی چون بزرگترها مرا به وحشت میاندازند یا به شدت به من وابسته باش تا بتوانم هروقت خواستم دلت را بشکنم.»
هرچقدر که تصور کنیم محل تولدمان، رفتارمان را شکل میدهد، در نهایت ما محصول جامعۀ کوچکی هستیم به نام خانواده. شانگ، برانگر یا بواکیه بودن، هرکدام ما را تبدیل به عضوی از قومی میکنند که قوانین، توقعات، میهنپرستی و استبدادهای مخصوص خود را دارند. ملیت ما لهجه و فرهنگمان را مشخص میکند و خانوادمان به ما میگوید یک مرد یا زن واقعی چهشکلی است، چقدر میتوانیم عزتنفس داشتهباشیم، برای مورد تحسین قرارگرفتن چه باید بکنیم و چقدر لایق آرامش و رضایت هستیم.
اگر هنوز این شرط و شروطها را برای پذیرفتهشدن توسط دیگران انجام میدهیم، دلیلش این است که (بیش از آنکه متوجهش باشیم) هنوز تحت تأثیرشان هستیم.
دههها بعد از اینکه ما قوم نیانگ، اسمیت، کِکوآ و بانجری را ترک کردیم، همچنان مواظبیم تا موفقیت بیش از حد کسب نکنیم (مبادا مادری ناامید را عصبانی کنیم) یا هنوز سعی داریم اعصاب ناآرام مردان بالادستمان را آرام کنیم (که نکند یک وقت، مثل پدرمان در 4 دهه قبل خشونتی نشان دهند) یا همیشه آمادۀ حمله هستیم (مانند زمانی که قبل از تولد 6 سالگی به دست یک پرستار روانرنجور سپرده شده بودهایم).
.
اگر هنوز بخواهیم سوالات بیشتری از خود بپرسیم،، میتوانیم دربارۀ دو چیز فکر کنیم:
- چقدر از کارهایی که در کودکی مجبور بودم انجام دهم را هنوز عملی میکنم؟
- و چقدر قوانین سالهای گذشته را دوست دارم (یا ندارم) ؟
ممکن است متوجه شویم (در حین ناراحتی) که هنوز داریم قوانینی را انجام میدهیم که مدتها پیش همسویی خود را با خواستههایمان از دست دادهاند. هنوز هم داریم نقش دلقک، دختر کوچولوی رام، قربانی وحشتزده یا عزیزکردۀ بابا را بازی میکنیم. حتی الان که مدتهاست جمهوری خانه و خانواده از بین رفته است، بزرگانش کنارهگیری کردهاند و مرزهایش محو شدهاند.
شاید بهتر باشد سهاممان را از این کشورهای کوچک بیرون بکشیم یا در بعضی موارد، پیش از اینکه وقت بیشتری تلف شود، مهاجرت کنیم.
منبع: سایت مدرسۀ زندگی
مترجم: شیوا بهرامپور