به قلم سيدحسن اسلامي اردكاني/ روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱
در اين دوره پرتنش و سرشار از خشونت و تلخي واقعيت، سخن گفتن از زيبايي و فلسفه ورزی درباره آن شايد نشان كجسليقگي باشد. با اين همه لازم است، درست در همين زمان كمي از شتاب خود بكاهيم و به جنبه متفاوتي از زندگي بنگريم. به گفته نيچه: «اگر ديري در مغاكي چشم بدوزي، آن مغاك نيز در تو چشم ميدوزد.» (فراسوي نيك و بد، فردريش نيچه، ترجمه داريوش آشوري، تهران، خوارزمي، 1373، ص 125)
با اين نگاه، كتاب متفكران بزرگ زيباييشناسي (گردآوري و تدوين الساندرو جُوانلي، به كوشش امير مازيار و گروه مترجمان، تهران، نشر لگا، 1398) را به دست گرفتم و خواندم. البته خواندن اين كتاب صرفا از سر لذتجويي نبود، ضرورت آموزشي هم ناگزيرم كرد تا اين كتاب را كه تصويري نسبتا كلان از روند و وضعيت فعلي زيباشناسي به دست ميدهد، بخوانم و چشمانداز مناسبي از اين عرصه به دست آورم. مجموعه هجده مقاله اين كتاب به فيلسوفان و متفكراني اختصاص دارد كه گوشه چشمي به مساله زيبايي در زندگي خود داشتهاند و در اين باب تامل كردهاند؛ از افلاطون گرفته تا متفكران معاصري چون راجر فراي و نوئل كرول.
طبق معمول، اين دست بحثها با افلاطون شروع ميشود و نگاه نه چندان خوشايندي كه به هنر داشت. البته اگر درست بگوييم، نگاهش به هنر دقيق و محتاطانه بود و توان هنر را به دقت ارزيابي كرده بود. اگر امروزه بود و ساخت و پرداخت ترانهها و كليپهاي هنري را مشاهده ميكرد، ميگفت: «ديديد كه درباره مخاطرات هنر و شعر درست ميگفتم!» به هر حال، تامل در كار افلاطون و نسبت هنر و واقعيت از نظر او، آغاز خوبي براي مباحث زيباييشناسي به شمار ميرود. پس از او باز طبيعتا نوبت به ارسطو ميرسد كه برخلاف استادش، نگاه همدلانهتري به هنر دارد و در كتاب درباره فن شعر يا پوئتيك، دو ايده اصلي را پرورش ميدهد: يكي «ميمسيس» و ديگري «كاثارسيس». هنر از نظر او، از طريق ميمسيس به نحوي واقعيت، يا امر ممكن را بازنمايي و اموري باورپذير را بر ما عرضه ميكند. اين بازنمايي با هدف «كاثارسيس» يا تزكيه، پالايش و روشنگري صورت ميگيرد. براي نمونه، با خواندن يا ديدن نمايش «مكبث»، فهم بهتري از سرشت انسان به دست ميآوريم و به مراقبت بيشتري از خودمان توانا ميشويم. در طليعه قرون جديد، هيوم دوستداشتني را داريم. به نظر او زيبايي نظمي از اجزاست كه در ما لذتي پديد ميآورد. البته اين لذت را بايد پرورش داد.
كانت از اين ادعا فراتر ميرود و ميكوشد بنيادي استوار براي زيبايي پديد آورد. از نظر او، «امر زيبا» آن است كه با نگاهي درويشانه و فارغدلانه ديده و درك شود. هرگاه خواستيم به اثري ادبي يا هنري از منظري كاربردي و آموزشي بنگريم در واقع زيبايي را ويران كردهايم. در كانت زيباييشناسي و اخلاق با هم گره ميخورند تا جايي كه از نظر او «زيبايي نماد اخلاق» ميشود و او چنان اعتبار فلسفي به زيباييشناسي ميبخشد كه به تدريج بخش ناگسستني فلسفه ميشود. پس از كانت نوبت هگل ميرسد تا با نگاهي تيزبينانه مراحل مختلف هنر جهاني را توضيح دهد و ابعاد اجتماعي آن را برجسته سازد.
شوپنهاور و نيچه از فيلسوفاني هستند كه عميقا براي هنر ارزش قائلند. شوپنهاور، با نگاه تلخي كه به زندگي دارد، در هنر تسلاي خاطري نشان ميدهد، چون در مواجهه با هنر است كه اراده متوقف ميشود و نيچه هنر را با زندگي اصيل پيوند ميزند و از ما ميخواهد تا شاعران زندگي خود باشيم. در دوران معاصر، هنوز بحث نسبت هنر و اخلاق داغ است و شكل تازهاي به خود ميگيرد. در حالي كه برخي ميان اين دو پيوندي نميبينند، ديگراني همچنان بر پيوند عميق اين دو تاكيد ميكنند. براي نمونه، مارتا نوسباوم مدعي است ادبيات به دليل بازنمايي موقعيتهاي پيچيده انساني، خود بخشي از اخلاق به شمار ميرود و ريچارد آلدريچ با نگرشي كانتي معتقد است غناي آثار ادبي به ما فرصت ميدهند تا فهم بهتري از خودمان به مثابه عاملان اخلاقي پيدا كنيم. از اين منظر رماني مانند انتخاب سوفي موقعيت بغرنج انسان را در موقعيتهاي پيچيده نشان ميدهد. در نتيجه، خواندن آثار ادبي فاخر براي رشد اخلاقي همان قدر مفيد است كه آثاري كه مستقيما به اخلاق ميپردازند.