چرا شادی را از خودمان دریغ می‌کنیم؟

شادی

شادی مشخصا حالتی دل‌خواه است، اگر کسی جلوی شادبودنش را بگیرد – حداقل در ظاهر- کارش غیرمنطقی است. چرا کسی باید فرصت والاترین سرانجام را از خود دریغ کند، هدفی که همه‌چیز به آن منتهی می‌شود؟ با وجود احتمال رضایت، بسیاری از ما تمایل عجیبی به ناامیدی نشان داده و با احتیاط، شک و ترس ادامه می‌دهیم. احتمالاً یکی از 6 دلیلی که در ادامه نام می‌بریم باعث می‌شوند تا شادی را بار سنگینی برای حمل‌کردن بدانیم.

_ رابطه بین نگرانی و امنیت

شاید ما شادی را از خود دریغ می‌کنیم چون روزی بسیار معصوم بوده و جزایی برای سادگی خود پرداخت کرده‌ایم. زمانی که آسیب‌پذیر و خوش‌بین بوده‌ایم، زمانی که قدرت لازم برای جنگیدن را نداشته‌ایم، ضربه‌ای از سمت تاریکی به ما هجوم آورده‌است که تا امروز رنج طنین‌اندازش تا به امروز با ما مانده است. رابطه ترس و امنیت حالا برایمان جدانشدنی به نظر می‌رسد. حالا تنها هشیاری همیشگی در برابر حمله‌های احتمالی، مراقبت بی‌وقفه در برابر دشمنان و آمادگی برای نشانه‌های خطر است که ما را در برابر غافلگیری مصون می‌کند. درواقع از نظر ما بهای امنیت، احتیاط همیشگی است.

این شرایط به سختی درست می‌شود، چراکه افراد بیش از حد محتاط ترومای خود را در موقعیت‌های زندگی فرافکنی می‌کنند. وقتی‌ که موقعیت‌های ناراحت‌کننده‌ی گذشته هنوز حل نشده‌اند، همه‌چیز خطرناک به نظر می‌رسد. پیش‌آمد ناعادلانه‌ گذشته، موجب شده همیشه با چاقویی در دست آماده‌باش بایستیم.

_ ترس از خشم خدایان

در بیشتر زمان حیات انسان بر روی زمین، او شادی خود را با خشم کس دیگری مرتبط دانسته است. حال  می‌خواهد وجودی الهی مثل زئوس، تور و کالی باشد یا کایوتی که انسان‌های متجاوز را دوست ندارد.

امروزه ممکن است دیگر به خدایان اعتقادی نداشته باشیم اما هنوز حس پیروزی را شکننده می‌بینیم _‌البته به دلایل امروزی‌تر. بعضی از والدین _ با اینکه صلاح فرزندانشان را می‌خواهند_ در واقعیت، موفقیت آن‌ها را تهدید‌آمیز دیده و نمی‌توانند آن را تحمل کنند.این والدین میلی به شکست و فداکاری در فرزندانشان بیدار می‌کنند. آن‌ها دو گزینه جلوی فرزندان می‌گذارند: یا موفق شو یا نزدیک من بمان. یا جهان را به دست بیاور یا مرا.

دور از ذهن نیست که بعضی از ما تصمیم می‌گیریم امتحان‌هایمان را خراب کنیم، باور می‌کنیم که_ برخلاف چیزی که آینه نشان می‌دهد_ زشت هستیم و در استفاده از قابلیت‌هایمان شکست می‌خوریم. تعجبی ندارد اگر ناخودآگاه بدبختی را به‌جای شادی انتخاب کنیم چون باور داریم شادی به معنای از دست دادن عشق کسانی است که ما را به دنیا آورده‌اند.

 

_ ترس از افراط

یکی از درس‌هایی که هر والد خوبی به فرزندش آموزش می‌دهد این است که چطور از قله‌های هیجان به سلامت پایین بیاید. یعنی چطور از شادی به آرامش برسد. در تولدها و مهمانی‌ها، یک والد خوب فرزندش را نگاه می‌کند که چگونه به اوج هیجان می‌رسد و بعد برای آرام کردن او چاره‌ای می‌اندیشد. هشدارها داده می‌شوند، قانون‌هایی همدلانه اما سفت و سخت گذاشته می‌شوند، مرزها تعیین می‌شوند.

کودک در برابر این مرزها کلافگی‌اش را ابراز می‌کند، اما پذیرای آن‌ها نیز هست. چراکه اگر بتواند هر کاری که دوست دارد بکند، دیگر هیچ‌چیز جذابیتی برایش ندارد. در طی زمان کودک یاد می‌گیرد چطور خودش به شادی و هیجان و بعد، به آرامش برسد. در نتیجه ترسی از شور خود ندارد. چراکه می‌داند به هشیاری‌اش آسیبی نخواهد رسید.

اما فرزندانی که این مهارت مهم را یاد نمی‌گیرند ممکن است با ذهنی پر از شک وارد بزرگسالی شوند. چون مطمئن نیستند چطور بدون اینکه در خودپرستی گیر بیفتند خودشان را دوست داشته باشند، چطور بدون تبدیل شدن به یک هیولا احساس قدرت کنند، چطور بدون لاف زدن به دستاوردهایشان افتخار کنند. و چون راهی برای فرود بلد نیستند، ممکن است ترجیح بدهند هیچ‌وقت به بالا نگاه نکنند. آن‌ها فروتن می‌شوند‌_ در پشت ظاهری ساکت و ترسو‌_ چون نمی‌توانند تصور کنند چطور می‌توان بدون و غرور بیش‌ از حد، شاد باشند.

_ ترس از امید

براساس شهادت زندانی‌ها، تنها دشمن استقامت، امید است. اگر خبری مبتنی بر آزادی زودهنگام بشنوند، و بعد این خبر دروغین از آب دربیاید، بازگشت به سلول زندان تقریبا غیرممکن به نظر می‌آید. ناامیدی بسیار سخت‌تر از بدبختی راکد است. ما می‌توانیم (تقریبا) حکم اعدام را تحمل کنیم؛ اما درخواست تجدیدنظر ردشده غیرقابل تحمل است. به همین دلیل است که به معشوقمان می‌گوییم نمی‌توانیم شام درست کنیم، به سرمایه‌گذار ‌می‌گوییم که به پولش علاقه‌ای نداریم، به دوستمان می‌گوییم که تنیس بازی نمی‌کنیم؛ ما چیزی که پیشنهاد می‌دهند را آن‌قدر میخواهیم که نمی‌توانیم به زمانی که باید دوباره به زندگی تهی از آن بازگردیم، فکر کنیم.

_ احساس بی‌ارزشی

 یکی از لازمه‌های شادی در زندگی بیرونی این است که از درون احساس کنیم که لیاقت آن را داریم. بعضی از ما به‌دلیل نبود تجربه‌های مناسب در کودکی، فکر می‌کنیم که لیاقت شادی را نداریم. زمانی که شادی باسماجت به سراغمان می‌آید، ما نیز مقاومت بیشتری در برابر آن نشان می‌دهیم. شاید معشوقی مهربان را دست‌به‌سر کنیم، مطمئن ‌شویم سفری که مدت‌ها منتظرش بودیم در آرامش نگذرد، شاید مسیری را پیش بگیریم که به نابودی دوستیمان منجر شود یا کاری کنیم که همکارانمان دیگر به ما احترام نگذارند. اینطور به نظرمان می‌رسد که این راهی منطقی است تا مسیر فرصت‌هایی که آنچنان حس خوبی به ما نمی‌دهند را ادامه ندهیم.

_ ترس از پشیمانی

ممکن است به بی‌نوایی ادامه دهیم به‌جای اینکه اعتراف کنیم بیشتر زندگیمان بی‌دلیل رنج کشیده‌ایم: چون این فکر آزارمان می‌دهد که زندگیمان را به‌خاطر دوری از موقعیت‌های ناراحت‌کننده هدر داده‌ایم. شادی را احمقانه می‌خوانیم تا از خودمان در برابر حقیقتی ترسناک محافظت کنیم: که درواقع این افسردگی طولانی‌مدت ماست که احمقانه و بی‌دلیل است. ممکن است، برای توجیه بی‌نوایی خودمان، این تفکر رمانتیک را بیان کنیم که غم با ژرفای ذهن و شادی با سطحی‌نگری ارتباط دارد. ممکن است بگوییم برای خنده زیادی انسان عمیقی هستیم؛ که برای شور و شادی بیش‌ از حد باهوش هستیم. اما اینکار تنها باعث می‌شود تا متوجه شویم درحال فرار از تفکری والاتر هستیم:‌ اینکه یادگیری خندیدن مانند یک کودک احتمالا یکی از مهم‌ترین دستاوردهای بزرگسالی است.

_ منبع: وبسایت مدرسۀ زندگی (آلن دو باتن)/ مترجم: شیوا بهرامپور

نقد و بررسی کتاب

شادیفلسفه زندگیفلسفه شادیکتاب فلسفهمجموعه معنای زندگیمعنای زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *