خوانشی از کتاب «آتش و قصه» نوشتۀ جورجو آگامبن
بدترین کابوس کودکیام ملاقات با جانوری بود که بدن عقاب داشت و کلّۀ آدمیزاد. مواجههها اغلب در حیاط خانهمان اتفاق میافتاد و یک طوری بود که انگار از قبل میدانستم بناست جانور بیاید و وقتی میآمد در جا خشکم میزد. البته جانور ترسناک نبود؛ برعکس، قدری هم مسخره بود. هیکلش کوچک بود و پرهای کمپشت نامنظم داشت و پنجههایی سیاه (سیاهتر از سیاه.) چشمهاش بادامشکل بود و دماغش قلمی و یک لبخندک نمکین هم روی لبهای گلبهیاش بود که آدم را ناخودآگاه به یاد شکلات توتفرنگی میانداخت. با این همه دیدنش تا سر حدّ مرگ میترساندم. در بیداری هیچ جوری نمیتوانستم آن ترس را برای دیگران توضیح بدهم. هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت و همین البته بیشتر میترساندم.
کتاب «آتش و قصه» آگامبن را که خواندم یاد همان کابوس کودکیام افتادم. آگامبن در این کتاب (که در واقع مجموعهای از سخنرانیها و یادداشتهاست) دستبهکار پرسش از چیستی ادبیات میشود. اما این پرسش نه تنها به شکل یک مسئله یا پروبلماتیک طرح نمیشود، بلکه اساساً به بیان هم نمیآید. بحث از چیستی ادبیات هیچ جایی در کتاب ندارد و همین از قضا ادبیاتیترین وجه مواجهه با ادبیات است. مسئلۀ ادبیات در کتاب آگامبن به بیانی هگلی از حدود پرسش (نسبت سوژه و ابژه) فراتر میرود و تبدیل به روح مطلقی میشود که همۀ روابط متن (آگاهی) را متعین میکند. از همین گزارۀ اخیر اما میتوان پی به یکی از بنیادینترین عناصر ادبیات برد؛ متن. به باور آگامبن ادبیات همواره با خلق (یا امکان خلق) متن همراه است. و کیست که نداند کهنترین و البته مقبولترینِ متنها «قصه» است.
.
بیایید کمی دربارۀ واژۀ قصه بیندیشیم. ιστορια (ایستوریا) (که کلمهی story به معنای قصه و history به معنای تاریخ از آن گرفته شده) در یونان باستان به معنای «روایت رخدادهای گذشته» بوده است. خود کلمۀ ایستوریا اما از ιστορεω (ایستورئو) به معنی «من میپرسم» گرفته شده و ایستورئو نیز ریشه در کلمۀ ιστωρ (ایستور) به معنی «انسان دانا» دارد. به بیان سادهتر ایستوریا از یک سو تاریخ است، که همانا واقعیات رخ داده (تو بگو آیینهای رمزی انسانهای باستان) را شامل میشود، و از سوی دیگر قصه است که از حدود واقعیت فراتر میرود و لاجرم آیینهای رمزی باستانی را به فراموشی میسپارد. بدین اعتبار ناسازۀ ایستوریا مغاکی است میان امر واقع (آنچه که روی زمین رخ داده)، امر نمادین (آنچه که بعداً به واسطۀ کلمات بازسازی شده) و امر خیالی (آنچه واسطۀ گذار از امر واقع به امر نمادین بوده.)
.
بیایید بار دیگر به بُنپارشناسی واژۀ ایستوریا بازگردیم. این واژه نسبت وثیقی با خرد و دانایی دارد و از طرف دیگر امری روایی است. به احتمال زیاد یونانیان باستان وقتی این کلمه را به کار میبردهاند که با اقوال کسانی چون هرودوتس و تیمائوس روبهرو بودهاند؛ مورخانی که روایاتشان مستند بوده. یعنی از گونهای «تجربه» ناشی میشده است. به نظر میرسد تجربه همان مفهومی است که سه ساحت واقعی، نمادین و خیالی را به هم پیوند میزند. تجربه یا experience بنا به ذاتش امری بیرونی است. پیشوند ex (که با واژۀ لاتین peritus به معنای «ماهر» و «هوشمند» ترکیب شده) امکان هرگونه انتزاعیت را از تجربه سلب میکند. به عبارتی تجربه همواره با امر واقع سر و کار دارد. ایستوریا میکوشد تا واقعبودگیِ تجربه را به یاد بیاورد (ساحت خیال) و آن را بیان کند (ساحت نمادین).
به اعتقاد آگامبن اما این تلاش منتهی به شکست است. آگامبن در کتاب «کودکی و تاریخ» مینویسد: «پرسش از تجربه امروز تنها از این منظر میتواند مطرح شود که بپذیریم داشتن تجربه دیگر برای ما ممکن نیست. زیرا انسان مدرن همچنان که از نوشتن زندگینامهاش محروم شده، تجربهاش را نیز از دست داده است» (Agamben, 1993: 11). ناممکن بودن تجربه (که آگامبن آن را از منظری بنیامینی طرح میکند) ما را رویاروی این پرسش میگذارد که آیا ادبیات نیز به امری ناممکن بدل شده است؟ چنین به نظر میرسد که این پرسش پس پشت اندیشۀ آگامبن در کتاب «آتش و قصه» نهفته است. بنابراین پرسش از ادبیات به پرسش از امکان ادبیات تغییر صورت میدهد.
.
درک ادبیات به عنوان امر ممکن بدین معناست که ذات آفرینش ادبی نه در فعلیتِ آن، که در بالقوگیاش ریشه دارد. آگامبن مینویسد: «آنچه مُهر ضرورت بر اثر میزند دقیقاً همان چیزی است که میتوانست نباشد یا میتوانست متفاوت باشد.» ارسطو در کتاب فیزیک برای تشریح مقولۀ حرکت مفهوم قوّه یا δύναμις (دینامیس) و فعل یا ἐνέργεια (انرگیا) را مطرح کرد. به باور ارسطو حرکت عبارت است از به فعلیت رسیدن قوّه یا همان تغییر حالت ماده از صورتی به صورت دیگر. زمان، امکان این تغییر صورت یا به فعلیت رسیدن قوّه را فراهم میکند. بنابراین در هنگام حرکت، قوّه صورتی است که در آینده به فعل بدل میشود و فعل نیز صورتی است که در لحظات زمانی پیشین قوّه بوده است. از این رو امر بالقوّه آن چیزی است که هنوز نیست اما میتواند باشد.
.
به باور آگامبن اثر ادبی (فارغ از اینکه مکتوب باشد یا نامکتوب) همواره در نوعی بالقوگی به سر میبرد. اما نه بالقوگیِ شدن، بلکه بالقوگی نشدن. آگامبن نام این وضعیت را «بالقوگی-نه-برای» میگذارد. بالقوگی-نه-برای به ذات امکانی ادبیات اشاره دارد، و به این واقعیت که هر آنچه اثر ادبی را میسازد به سادگی میتوانست نباشد. در حقیقت این «میتوانست نباشد» است که ادبیات را ادبیات کرده است. بدین اعتبار همۀ اجزای یک اثر ادبی بالقوه غایباند. به عبارتی آنچه ادبیات میخوانیم در واقع «نیست».
بالقوگی اثر ادبی اما در بالقوگی نویسنده ریشه دارد. آگامبن تصریح میکند که «انسان هستندۀ بالقوگی است». بالقوه بودن این هستنده (که انسانش میخوانیم) او را متصل به نیستی میکند. پس میتوان گفت انسان آن موجود عدمی است که در ادبیات هستی را تقلید میکند. هرچند این گزاره بیش از آن که گزارهای مفهومی باشد به جملات پرطمطراق خطیبان یونانی و رومی شبیه است، اما از این حیث که در بحث از ادبیات(یا امکان ادبیات)جایی برای مؤلف در نظر میگیرد، میتواند برای ما راهگشا باشد.
.
آگامبن در کتاب «حرمتشکنیها» در قطعهای با عنوان پارودی به رمان «جزیرۀ آرتورو» نوشتۀ الزا مورانته اشاره میکند که در آن شخصیتی به نام ویلهلم جِراچه، بت زندگی و پدر راوی داستان، پس از طی کردن دوران عشق و عاشقیاش (که کم از عیّاشی ندارد) با لقب پارودی خوانده میشود. راوی برای آن که معنای پارودی را دریابد به فرهنگ لغات مراجعه میکند و با این تعریف مواجه میشود: «تقلید از شعر کسی دیگر به نحوی که آنچه در شعر آن دیگری جدی است در شعر جدید مسخره و کمیک یا گروتسک شود.»
خوانش آگامبن از رمان الزا مورانته به گونهای است که انگار نه شخصیت راوی بلکه این خود نویسنده است که حرف میزند و به نوعی بوطیقای خودش را معرفی میکند. از این منظر میتوان اینطور در نظر گرفت که الزا مورانته نه فقط ویلهلم جراچۀ داستان که ذات داستان (بلکه ادبیات) را امر پارودیک قلمداد میکند؛ ادبیاتی که در نهایت چیزی نیست مگر گونهای تقلید (یا به قول ارسطو μίμησις (میمسیس)) که انسان باستان برای تبیین آیینهای رمزی خود به وجود آورد و بعد نسلبهنسل آن را توسعه داد.
از همین روست که آگامبن خواندن [ادبیات] را امری دشوار میداند و از «خواندن آنچه هرگز نوشته نشده و نوشتن آنچه هرگز خوانده نخواهد شد» سخن میگوید. اما این نگاه آگامبن به ادبیات به هیچ وجه اتفاقی یا از سر تفنّنی زیباییشناسانه نیست، آگامبن پیش از این هم در کتاب «زبان و مرگ؛ درباب جایگاه منفیت» با نقل قطعه شعری از ویلهلم نهم، دوک آکوئیتین، به طور ضمنی به این مسئله اشاره کرده است. ویلهلم نهم میگوید: «شعری خواهم سرود مطلقاً از هیچ»
.
به اعتقاد آگامبن در اینجا مکانی که شاعرانگی از آن و در آن هستی مییابد به مثابۀ چیزی معرفی شده که تنها به گونهای منفی و از حیث منفیتش میتوان بدان اشاره کرد (همان). به بیان سادهتر ادبیات آن چیزی است که «نیست». بنابراین مواجهۀ با ادبیات به نوعی مواجهه با نیستی است.
تجربهی این رویارویی را نمیشود به دیگری منتقل کرد. مؤلف (که خود ذاتی بالقوه دارد) میکوشد امر عدمی را به ساحت هستی بیاورد، اما ناکام میماند (چندان که ویلهلم جراچۀ رمان الزا مورانته از دستیابی به عشق ناکام میماند.) خلق / خواندن ادبیات (خلق در نهایت نوعی خواندن است و خواندن نیز گونهای خلق) امر واقعی است که تن به نمادسازی نمیدهد. درست مثل ترس من از روبهرو شدن با آن آدم_عقاب کابوسهام که هیچ جوری نمیتوانستم در بیداری توضیحش بدهم و حالا هم حتی نمیتوانم درست و حسابی وصفش را بگویم و بگویم که آن جانور دیگر چطورها بود و نبود.