رمان در ماه اوت همدیگر را می بینیم حکایت سفر هر سالۀ آنا مَگدالِنا بَچ بود، زنی چهلوشش ساله، به جزیرهای بر سرِ قبر مادرش است. او نمیداند که مادر چرا این جزیره را برای منزل جاودانیاش برگزیده، اما حس میکند که رازی در کار است؛ رازی که گشوده شدنش به طرزی شگرف رخ میدهد.
گابریل گارسیا مارکز در سال 2014 از دنیا رفت. منشی او، مونیکا آلونسو، یادداشتهای رمانی از او را در اختیار داشت که در پنج نسخه تنظیم شده بود. گارسیا مارکز روی نسخۀ پنجم، به خط خودش، نوشته بود «اوکِی بزرگ نهایی»؛ با این حال، در حاشیه کاغذ یادداشتهایی هم با دست نوشته بود.
گارسیا مارکز هرگز حاضر نشد این کتاب را چاپ کند، زیرا بیماری فراموشی چنان ذهن و روانش را خسته کرده بود که شاید جرئت نمیکرد کتابی را منتشر کند که جزئیات آن را درست به خاطر نمیآورد. حتی به فرزندانش گفته بود که «این کتاب بهدرد نمیخورد. باید نابودش کرد» زیرا به قول خودش «حافظه، هم مایه و هم ابزار اصلی من است. بیآن، هیچ اندر هیچ است».
سالها بعد، فرزندانش کتاب فراموششدۀ او را دوباره خواندند و دریافتند که کتابیست کامل به سبک ناب پدرشان؛ بنابراین، تصمیم گرفتند با کریستوبال پِرا، ویراستار مخصوصِ گابریل کارسیا مارکز، تماس بگیرند و از او بخواهند که ویراستی درست از یادداشتهای به جا مانده از پدرشان تهیه کند. کریستوبال پِرا خود را برابر کتابی آماده میبیند که درد فراموشی مانع از آن شده تا نویسندهاش آن را چاپ کند. آخر کار، با موافقت فرزندان او، کتاب در ماه اوت همدیگر را می بینیم در فوریۀ سال 2024 چاپ میشود.
بخشی از متن رمان: «قبل از آنکه آماده شود حلقهٔ ازدواج و ساعت مردانهای را که روی مچ دست راستش بسته بود در آورد، آنها را در کشوی میز آرایش گذاشت و بهسرعت آبی به سروصورتش زد تا غُبار سفر را بشوید و چُرت را از سرش بپراند. وقتی سروصورتش را خشک کرد در آینه خودش را دید که بهرغم دو شکم زائیدن هنوز خوشاندام مانده. با گوشهٔ دست گونههایش را عقب کشید تا روزگار جوانیاش را به یاد آورد. نظری به چروکهای گردنش انداخت که کارشان از چاره گذشته بود و نگاهی کرد به دندانهای بینقصِ تازهمسواکزدهاش بعد از ناهار در کشتی. سر بطری مام را به زیرِ بغلهای اصلاحشدهاش مالید و پیراهن پنبهای نویی را پوشید که روی جیبهایش با سوزندوزی نوشته شده بود آ.م.ب . زلف هندوی صافش را که تا شانههایش میرسید شانه زد و مویش را با دستمال نقشِ پرنده دُماسبی بست. آخر کار هم لبهایش را با وازلین ساده چرب کرد، انگشتهای اشارهاش را با زبان مرطوب کرد تا ابروهای آشفتهاش را مرتب کند، پشت هر کدام از گوشهایش عطر مادِراس دِ اوریِنته زد، آخرسر با سیمای مادری در خزان عمر روبهروی آینه ایستاد. پوستش، بینشانی از آرایش، رنگ و بافت شیرهٔ نیشکر داشت، چشمان زبرجدیاش زیبا بودند، با آن پلکهای سبزهٔ پرتغالیاش[1]. خودش را حسابی وراندز کرد، بیرحمانه به داوری خود نشست.»
[1]. منظور چشمان زیبا مانند مناظر یا زیبایی کشور پرتغال است، مثل آنکه در فارسی بگویند چشمهایش شیراز است، کنایه از اینکه زیباست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.